1
2
3
4
5
6
7
8
9
10
11
12
13
14
15
16
17
18
19
20
21
22
23
24
25
26
27
28
29
30
|
دیدی که چه کرد آن یگانه ما را و تو را کجا فرستاد ما را بفریفت ما چه باشیم آن سلسله کو به دست دارد از سنگ برون کشید مکری بست او گرهی میان ابرو بر درگه او است دل چو مسمار بر مرکب مملکت سوار او است گر او کمر کهی بگیرد خود آن که قاف همچو سیمرغ از شرم عقیق درفشانش بادی که ز عشق او است در تن عشاق مذکرند وین خلق ساقی درده قدح که ماییم آبی برزن که آتش دل در دست همیشه مصحفم بود اندر دهنی که بود تسبیح بس صومعهها که سیل بربود هشیار ز من فسانه ناید مستم کن و برپران چو تیرم چون مست بود ز باده حق بیخویش گذر کند ز دیوار باخویش ز حق شوند و بیخویش دیدم که لبش شراب نوشد و آن گاه چی می می خدایی ماهی ز کنار چرخ درتافت این طرفه که شخص بیدل و جان مشنو غم عشق را ز هشیار هرگز دیدی تو یا کسی دید دم درکش و فضل و فن رها کن |
|
برساخت پریر یک بهانه او ماند و دو سه پری خانه با آن حرکات ساحرانه بربندد گردن زمانه شاباش زهی شکر فسانه گم گشت خرد از این میانه بردوخته خویش بر ستانه در دست وی است تازیانه که را چو کهی کند کشانه کردهست به کویش آشیانه درها بگداخت دانه دانه ساکن نشود به رازیانه درماندهاند در مثانه مخمور ز باده شبانه بر چرخ همیزند زبانه وز عشق گرفتهام چغانه شعر است و دوبیتی و ترانه چه سیل که بحر بیکرانه مانند رباب بیکمانه بشنو قصص بنی کنانه شهباز شود کمین سمانه بر روی هوا شود روانه میها بکشند عاشقانه کی دید ز لب می مغانه نه از خنب فلان و یا فلانه گم گشت دلم از این میانه چون چنگ همیکند فغانه کو سردلب است و سردچانه یخدان ز آتش دهد نشانه با باز چه فن زند سمانه |